سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت دوم)

به گزارش لحظه عکاسی، صبح با نان محلی ای صبحانه خوردیم که میزبانمان برای اینکه در صف، منتظر نمانیم، برایمان گرفته بود. نان محلی خوشمزه ای که چاشنی محبت لا به لای جو و گندمش بود. تهم مرغ محلی تمام شده بود. دیر نموده بودیم، اما چه اشکالی داشت؟ اینجا در این سرزمین عجایب، هیچ چیز بد نبود و ناراحتمان نمی کرد. بالاخره قدم برداشتیم به سمت موزه. برای اولین بار در تمام آن مدت، هنگام بیرون آمدن، چشم به در کوزه گری ندوخته بودم، اما همسفر جان، ناگهان سر برگرداند و در بهشت رنگین را باز دید. می دانید؟ راستش دیروز و دیشبش، به این فکر می کردم که چه زمانی فکرش را می کردم که شبی را در اقامتگاهی به صبح برسانم که درست در زیر پله هایش و در زیرزمینش، کارگاه سفالی باشد، پر از لوازمی که عشق از آن می طراود. حالا که مطمئن بودیم از وصال یارهای سفالین، خواستیم که به موزه مردم شناسی برزک کاشان برویم تا بسته نشده. آخر هوای برزک، کمی تنبلمان نموده و تا بیرون بزنیم، صلات ظهر شده بود. همواره همینطور است. به سمت آن چیزی می روی که از به دست آوردنش مطمئن نیستی.

سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت دوم)

موزه مردم شناسی برزک

به سمت موزه رفتیم و تاریخ برزک را به چشم دیدیم، هرچند که تاریخ برزک، چیزی بیشتر از اشیایی بود که در آن موزه نگه داری می شد. تاریخ برزک، میزبانمان بود، با تمام عشقی که در دلش نسبت به شهرش داشت. تاریخ برزک، اقامتگاهمان بود با سنگ هایی که حرف می زدند و به درد دل گوش می دادند. تاریخ برزک، خانمی بود که مسئولیت موزه را بر عهده داشت. خانمی که دفترش را به مسافران و بازدید نمایندگان می داد تا برایش بنویسند و ما از دوستی برایش نوشتیم. دوستی ای که در همان یک ساعت عمیق شده بود و هنوز نرفته، دلمان می خواست زودتر برگردیم و بگوییم، دیدی گفتیم که بر می گردیم؟ خانمی که میراث گلیم بافی و چادر شب بافی برزک را که حتی میراث دارانش نیز فراموشش نموده بودند، آموخته و زنده نموده بود. کارهایش را به ما نشان می داد و با شوق، از کلاس هایی می گفت که برگزار نموده بود و ما در حسرت اینکه نمی توانیم در کلاس هایش شرکت کنیم. با افتخار از این می گفت که اولین کسی بوده که قبح پوشیدن لباس محلیشان را در مراسم رسمی شکسته، تمامی حرف ها و حدیث ها را به جان خریده و گروه سرودی تشکیل داده از دختران و پسران جوان برزکی با لباس های محلی که در جشنواره هایی مثل جشنواره گلاب گیری اواسط اردیبهشت یا جشنواره توت در اواسط مرداد ماه، سرود می خوانند و چه خوش اقبال بودیم ما که همان لحظه، 3 نفر از پسران نوجوان گروه را از نزدیک دیدیم. آمده بودند که سلام نمایند. خانم موزه دار پرسید که لباس های محلی ام را از چه کسی گرفته ام؟ که جواب دادم، لباس محلی نیست، مال خودم است و چقدر کیفور شد از دامن و لباس رنگی رنگی و گل گلی ام و شباهتش به لباس محلی خودشان. شهامتم را تحسین کرد و آرزو نمود که همه دخترها همنطور لباس بپوشند. اولین بار نبود که در برزک از لباس هایم تعریف می کردند و فکر می کردند که لباس محلی همان جاست و من چقدر لذت می بردم و با خودم می گفتم که شاید من متعلق به چنین جایی هستم، نه جایی که زندگی می کنم با این همه تفاوت در نگاه. از موزه که بر می گشتیم، گویی همه همان میزبانمان بودند، از پیرزن درون کوچه که جواب سلامم را طوری داد و احوالپرسی کرد که انگاری نوه عزیز نموده اش هستم، تا دخترکی که پولش را محکم در دستش می فشرد تا گم نشود و برود ماست بخرد و برگردد و حتی صاحبان بهشت سفالین زیر اقامتگاهمان که لبخند از روی لبان خسته شان نمی رفت و ما لیوان و گلدان آبی خریدیم ازشان و اینجا هم حسرت خوردیم که چرا نمی توانیم بخاطر سنگین شدن بارمان، بیشتر خرید کنیم.

برنامه غیر چشم انداز

تا اینکه بالاخره بعد از ناهار و کمی قدم زدن در کوچه پس کوچه های برزک فهمیدیم که روح برزک، میزبان ماست، نه آدم ها. می خواستیم برگردیم. زمان حساب و کتاب، میزبانمان نمی خواست از ما پول بگیرد، حتی با تخفیفی که خودش داده بود. می گفت که ما مسافریم و پول لازم. حتی می خواست، به ما پول قرض بدهد تا کم نیاوریم. بالاخره قانعش کردیم که بعد از یک روز اقامتمان در برزک، تعارف کردن یادمان رفته و پولش را دادیم. اولش باور نمی کرد که تعارف کردن را فراموش نموده باشیم، اما بالاخره باور کرد، آن موقع که در ماشینش منتظر ماشین عبوری به سمت کاشان بودیم و او ناگهان گفت:

بیاید تهران و کار رو بیخیال شید تا بریم باغ خواهرم و چای زغالی و آش بخوریم.

و من و همسفر جان نگاهی به یکدیگر انداختیم و در ذهنمان مرخصی کاری گرفتیم، رفتن را بیخیال شدیم و ماندیم. با شنیدن این جمله که باید قید 3-4 ساعت را بزنیم. ما 3-4 ساعت را می خواستیم چکار، وقتی که قرار بود در کنار آن ها بگذرد. رفتیم و خانمش را سوار کردیم راه افتادیم به سمت باغ. در راه، خانم میزبانمان همان چیزهایی از شهر را می گفت که میزبانمان گفته بود و ما مهربانی اش را دوست داشتیم و نگفتیم که می دانیم. از ما عذرخواهی کردند که باید کمی معطل شویم تا برویم منزل نیم ساخته نو عروسشان را ببینیم. 2 سال بود که عقد نموده بودند و می خواستند به زودی بروند سر خانه و زندگیشان. عروس، اهل روستای بغلی بود و همراه با خواهر و پدر و مادرش برای تماشا خانه آمده بودند. خانه ای که پله هایش ما را به سمت بام برزک می برد، کوهستان را که اگر دست دراز می کردی، می توانستی در مشت بگیری و طلوع آفتاب در دو قدمی ات بود، وقتی که پایت را در سالنش دراز می کردی و از هوای خنک لذت می بردی. خانه ای که هر طرفش یک چشم انداز داشت. پسر میزبانمان در حالی که به هرکداممان که غرق چشم انداز بودیم، قاچی از خربزه می داد، می گفت، هنوز پاییزش را ندیدید که اینطور مبهوت شده اید. از منزل به سمت باغ به راه افتادیم. حدودا ده دقیقه راه بود و 12 نفر بودیم. اینبار مسیر را می شناختیم و سرخوش بودیم. از همان سعدآباد رفتیم. مقصدمان برگ چانداغر بود و خانم میزبانمان بهمان می گفت که چگونه روستاییان در بیمه کردن زمین دچار مشکل می شوند، چون محله ای به نام چانداغر نیز داریم و اگر برگ چانداغری ها کلمه برگ را در فرم ثبت نام ننویسند، بیمه، قبولشان نمی نماید و می گوید که آدرس، اشتباهی ثبت شده است. می خندیدیم و متعجب بودیم که رسیدیم.

پذیرایی به این سبک کی دیده؟؟!!

نزدیک به 20 نفر در خانه باغی کوچک با یک اتاق باصفا که در حال ساخت بود، دور هم جمع شده بودند. مسرور بودند و به همه چیز می خنتماشاد. به جمعشان پیوستیم. خدایا چرا هیچکس اینجا از ما نمی پرسد که شما که هستید؟ اینکه جمله بدی نیست. ما ناراحت نمی شویم. حتی هیچکس یواشکی و دزدانه، سرش را نزدیک گوش میزبانمان و خانم و بچه هایش نکی برد تا بپرسد که این غریبه ها که هستند. ما مثل نوه های شیرین خاندان نشستیم، خوردیم هرچه را که برایمان آوردند و آه که چقدر لذیذ بودند. از گردو و بادام سبز وو نارس خوابیده در سرکه و نمک گرفته تا انگور ترش و توت و خیار سرکه. همسفر جان که هر لحظه حواسش به آش روی آتش بود که کی بار می آید. من اما دست بردار چای زغالی نبودم و هیچ پیشنهادی را رد نمی کردم. با خانم ها که رفتیم داخل اتاقک، می گفتیم و می خندیدیم. من حتی با مادربزرگم هیچگاه انقدر شوخی ننموده بودم و نخندیده بودم. سن و سال برایشان اهمیتی نداشت. باور می کنید که 60 ساله هایشان شادتر از 20 ساله هایشان بودند؟ تا اینکه غروب شد و خواستم که از آن چشم انداز فوق العاده در غروب عکس بگیرم که تازه فهمیدم، همسفر جان تمام مدت منتظر بوده تا من از اتاقک بیرون بیایم. تعجب می کرد از این همه وقت گذراندن من با خانم ها. آخر می دانید؟ هرچه که باشد، خانم ها همواره حرف بیشتری برای گفتن دارند تا آقایان. عکس گرفتیم و قدم زدیم، اما بیشتر از چشم انداز و عکس، چیز دیگری توجهمان را به خودش جلب کرد. همسفر جان می گفت: می بینی چگونه رفتار می نمایند؟ اگر کسی نداند، خیال می نماید که آن ها هم مثل ما مهمان هستند و برای اولین بار است که برزک را می بینند که اینگونه با شور و اشتیاق از زیبایی هایش حرف می زنند، عکس می گیرند و به چشم انداز خیره می شوند. دست در دست از قدم زدن که برگشتیم، همسفر جان به آرزویش رسید. آش، جا افتاده بود و جایتان خالی. من 1 بشقاب و همسفر جان، 2 بشقاب کامل با سرکه محلی خوردیم سیر دلمان. وقت برگشتن که شد، طوری خداحافظی کردیم که انگار حتی خودمان می دانستیم که به زودی بر می گردیم. آن ها هم خداحافظیشان شبیه کسانی بود که قرار است چند وقت دیگر، فامیل هایشان را ببینند. دعوت خواهر میزبانمان را که با خانواده اش به کاشان می رفت، محترمانه رد کردیم. میزبانمان برایمان ماشینی عبوری به مقصد کاشان دست و پا کرد و مسیر برگشت را طی کردیم. تمام مدت به این فکر می کردیم که سفرهای پیشین به کنار، پس از این هر سفر دیگری که برویم، این یک سفر، خاص ترینشان است و متفاوت ترین، حتی اگر باز هم به همینجا بیاییم. حتی در آن لحظاتی که فهمیدیم که ترمینال کاشان، نیم ساعت پیش از رسیدن ما تعطیل شده و مجبوریم که به عوارضی برویم و سوار اتوبوس های عبوری اصفهان به تهران بشویم، پشیمان نبودیم. حتی در تمامی سه ساعتی که تا 12 نیمه شب، در عوارضی منتظر بودیم و گاهی کج خلق می شدیم از خستگی، هیچ کداممان نگفتیم که کاش نمی ماندیم. حتی وقتی بالاخره 5 صبح به خانه رسیدیم و به رخت خواب رفتیم، با این فکر چشم بر هم گذاشتیم که چه خوب که این سفر بی نظیر و تکرار نشدنی، دو نفره بود و آن دو نفر، ما دو عاشق دلداده بودیم. حتی الان که این سفرنامه را می نویسم و منظرم تا هرچه زودتر آدینه برسد و سفری دیگر به کاشان را آغاز کنیم. سفری برای شرکت در عروسی پسر میزبانمان. درست مثل همان فامیل هایی که قرار بود، دوباره به زودی همدیگر را ببینند.

منبع: همگردی

به "سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت دوم)" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت دوم)"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید